سپیده های نیامده  برای علی

امروز حس غریب سفر

به واقعیت نفس هایت چنگ می اندازد

و نگاه آنان که تو را داشتند

خشک نخواهد شد.



آی غربت خاموش نخلستان ها!

که شبی دیگر برگذشته است و تو هنوز

در پشت دروازه های بهشت مانده ای



خورشید برنخواهد آمد امروز

چرا که خود خورشیدی بود

آن سر

که در آغوش غروبی پایدار آرمیده است



نگاه می کنی منتظرانت را

فرا می خوانندت

به تماشای انتها و ابتدای همه چیز

و تو با لبخندی

همه ی آفتاب های بعد از خویش را

وداع می گویی

افسوس!



دنیا تو را چنان که تو بودی نفهمید....



با سپیده ای هنوز نیامده در دل

و آفتابی خاموش در نگاه

تنهای مان می گذاری



اینک ماییم و افق هایی که آینه دار فرق گشوده ی تو اند



... و به هیچ صبحی نخواهد انجامید

شبی که تو از آن پا گرفته ای.

خاکستر


هفت بساط قمار

این جنگ خصلتان که به روی تو تاختند

ای کاش قدر ذره تو را می شناختند



حالا کجا شدند کسانی که آشکار

از استخوان ملت من قصر ساختند



حالا کجا شدند همان ها که سالها

شیپور جنگ و طبل ظفر می نواختند



خون مرا به قیمت مرمی فروختند

تا بیرق قلمرو وحشت فراختند



آراستند هفت بساط قمار را

هفتاد نسل بعد مرا نیز باختند

با اجازه ی سهراب سپهری

گفته بودم بروم دهکده را درک کنم


بنشینم لب حوض

به تماشای چناری در آب

که ز وارونه ی بی پایانش

سطل ها لبریز اند.

گفته بودم به خودم:

مردم دهکده در سینه ی شان

بی قرار است دل گمشده ی من

سادگی یعنی ده.

آه اما افسوس!

همه دیگر شده بودند

عید

چه زود از یاد ها رفتند آن روزان

من اکنون چشم های حیرتم در پشت تاریکی ست

گویی گربه ها آواز می خوانند

هنوز آن باد می رقصد

صدای کیست؟

چه کس بیدار می خواهد کسانی را

که خوابیدند روی ناتمامی های گنگ خویش

من از آن چار راه مرگ راهی می شوم یک روز یا یک شب

قدم ها می زنم دلتنگی خود را

به جایی می رسم آخر.

کسی آواز هایم را در این تاریکی از من می گریزاند

کسی فردا شدن را باز می گیرد از این تاریک مانده شب

تو را می پرسم از رویا و دیگر بار می پرسم

تو را در سرزمین های دگر

از روزگاران غریب و دور می پرسم

تو مانند نسیمی از نفس ها

در میان برگ های تاک، زیر سایه ی آن بیدهای پیر

کنار حوض و چشم اندازهای سبز

و بوی خاک هنگامی که بر آن آب می پاشند

و کوچه مست از بوی خوش عید است

...مانده ای بسیار دور از من

قصه ی عشق


دریا دریا شراب دارد نگهت


من تشنه ام و سراب دارد نگهت

معلوم نشد نهایت قصه ی عشق

آیا چقدر کتاب دارد نگهت

...ومن

شب و آغاز سردی مانده و من

همین آواره گردی مانده و من



چراغ و سایه، دیگر هیچکس نیست

توهم های مردی مانده و من



نبودی هرکجا رفتم نبودی

دگر بیجانوردی مانده و من



در این آیینه رنگ دیگری نیست

نگاه رو به زردی مانده و من



تابستان 75 مزارشریف.

غزل ها


کجاست



موسیچه ی مناره ی ایمان من کجاست

آن جبرئیل زمزمه در جان من کجاست



تا کهکشان دیگری از نو بنا کنم

خیل ستاره در بن مژگان من کجاست



جای تعلق است و تجمل بهار تان

فصل فقیر و ساده زمستان من کجاست



... عشق شکوهمند تو که بود پیش از این

فرمانروای مملکت جان من کجاست


زمستان 77 – تهران.



دو سرنوشت



فرا گرفته وجود مرا عدم باشد

دمی که با تو نباشم مرا چه دم باشد



به جز خیال به چیزی نمی شود مشغول

دلی که عشق نهاده بر آن قدم باشد



به صورت تو نظر کردنی مرا کافی ست

زیاد در نظر آید اگرچه کم باشد



دو سرنوشت به انگشت کاتبان قدر

اگر به لطف خدا خورده یک رقم باشد



اگرچه خط من و تو موازی اند، امید

به وارسیدن خط های ما به هم باشد





19 جدی 84 کابل.



گل سرخم!



تا در چه بهاری گل من واشده باشی

ما گم شده باشیم، تو پیدا شده باشی



من منتظر مانده به صحرای تو باشم

اما تو روان جانب دریا شده باشی



در خواب هم این نیست میسر که ببینم

از آن من بی سر و بی پا شده باشی



دنیای من آیینه شد از شدت شوقت

وقت است در آیینه تماشا شده باشی





بر حسن خود آنگونه که از خوی تو پیداست

شک نیست که آگاه تر از ما شده باشی



... واشد لبش و گفت سلامی به من آن ماه

ای بخت فروبسته مگر واشده باشی



شب هفتم جدی 84 - کابل





تورا بهار

تو را بهار و مرا گلشن آفریده خدا

تو را روان و مرا هم تن آفریده خدا



من و تو سیب دو نیمیم، نیم ما مردی ست

و نیم دیگر ما را زن آفریده خدا



مرا برای تو اما تو را... نمی دانم

برای دشمن من یا من آفریده خدا



مرا که عاشقم و عاشقی ست پیشه ی من

فقط برای همین یک فن آفریده خدا



مرا برای ستم دیدن از تو در همه عمر

تو را برای ستم کردن آفریده خدا



شب هفتم جدی 84 - کابل



.... که تو باشی



به هیچ حال نکندم دل از جهان که تو باشی

اگرچه هیچ نبودی مرا، چنانکه تو باشی



به هیچ حال تصور نکرده بودم از اول

که سرنوشت من افتد به دست آنکه تو باشی



به هرکه می رسد از دور چشم من نگران است

به این امید که می آیی این گمان که تو باشی



تو قهر کرده ای، آفاق را غبار گرفته

کجا رویم از این دشت بی امان که تو باشی



هم آفتاب، هم ابر تو مهربانی محض اند

زمین تشنه که من باشم، آسمان که توباشی



به هیچ حال میسر نمی شد اینکه بگویم

نصیب من شده یک لطف بی کران که تو باشی.



جولای 2004 کابل.



آرزو



تو را دیشب تماشا کرده ام تا می توانستم

که من دیشب تو را تنها تماشا می توانستم



نشستن گریه کردن، زانوی غم در بغل بودن

جدا از تو چه کاری غیر از این ها می توانستم



شنیدم گفته ای: باید می آمد حال دل می گفت

تو با بیگانگان می بودی آیا می توانستم؟



نمی بود این چنین کوتاه دست آرزوی من

اگر کوه جدایی کندن از جا می توانستم.



جولای 2004 کابل کارته ی سخی.




می خواهم بمیرم



شد اجاق آرزوها سرد، می خواهم بمیرم

آه بگذاریدم از این درد می خواهم بمیرم



بر سر آوازهای خویش می خواهم بسوزم

مثل یک ققنوس تنهاگرد می خواهم بمیرم



جنگلی سرشار از پاییز را در جستجویم

در میان برگ های زرد می خواهم بمیرم



می روم در گوشه ای متروک و پنهان از نظرها

مثل یک دیوانه، یک ولگرد می خواهم بمیرم



یا چنان قویی که می گویند در آغوش دریا

می سپارد خویش را خونسرد، می خواهم بمیرم



آی مردم از دل من باخبر هستید آیا؟

در زمین بی پناهی مرد می خواهم بمیرم.



12 جولای 99 پشاور.



او، من



می خواهم آوازی بخوانم تلخ، اندوه جان را کاهش تن را

از سال هایی که گرفت از من چشمی به رویت باز کردن را



آن کوچه های خاکی، آن مردم، هر روز می دیدند، یادت هست؟

دوشیزه ای زنجیر برشانه، دیوانه ای همراه او _من_ را



وقتی که برمی گردم از رویا، غم های عالم باز می گردند

در آسمان چشم های من می گستراند ابر دامن را



تا کی بخواهم کرد نقاشی، در سینه ی سنگی این دیوار

یک آسمان آفتابی در آغوش شادی بخش روزن را



جایی برای ترک گفتن ها، خشم تفنگ و امتداد عشق

دزدیده این تعبیرها دیری ست، از ذهن من مفهوم میهن را



میزان 80 تهران.





دنیا: بهشت؟



چشمی اگر به سیب و به حوا نداشتم

آدم نبودم و غم دنیا نداشتم



حالا تو را ندارم و امید مانده است

ای کاش امید داشتنت را نداشتم



با بی کسی گرفته ام انس و کسی دگر

یادم نمانده داشته ام یا نداشتم



می گفت چشم آینه: مانند مهر تو

در آسمان هیچ دلی جا نداشتم



دنیا، بهشت یا چه بگویم چه بوده است

چیزی که هیچ وقت من آن را نداشتم



تهران 19 میزان 80.



غریبی



غریبی در پی جنگ است دایم با من ای دنیا

بماند یا غریبی ها، بمانم یا من ای دنیا



نمی دانم که زیر آسمان آواره ی دیگر

شود پیدا و یا تنها منم، تنها من ای دنیا



وطن در کفش های خویش دارم، خانه بردوشم

نمی یابم به دامان بزرگت جا من ای دنیا



چنان سرشارم از دلتنگی غربت که گر خواهم

به یک مژگان زدن جاری کنم دریا من ای دنیا



اگر آواره ام کردی، اگر دردادی ام در غم

نکردم جز تحمل با تو ای دنیا من ای دنیا



جفا کن بر من بی دست و پا حالا مجال توست

شکایت پیش داور می برم فردا من ای دنیا.



پشاور 1999



حس می کنم سنگم



طی می کنم در حسرت ایام و لیالی را

پشت سر هم سال های از تو خالی را



دریای من تا دورم از جریان آغوشت

چون ماهیان گم کرده ام آسوده حالی را




شب در خیابان های شهر آواز می خوانم

آشفته می دارم سکوت این حوالی را



جز دیر کردن ها چه فرق از همدگر دارند؟

گیرم گرفت امسال جای پارسالی را



آوارگی هم خاصیت های خوشی دارد

نازکدلی می پرورد نازک خیالی را



15 ثور 80 تهران.





هفت دریا



ای ندانستن توبودی هر نمی دانم چه شد

یا که من گم گشته بودم در نمی دانم چه شد



من چه می دانستم از پایان در تو سوختن

اینقدر دانم که خاکستر نمی دانم چه شد



یادم آمد، ای فراموشی به فریادم برس

رفته بودم تا تو آنسوتر نمی دانم چه شد



تا تو را در کوچه ی آیینگی ها یافتم

دست را گم کردم از پا سر نمی دانم چه شد



هفت دریا را به دوش کوزه ای برداشتم

بعد از آن بی خود شدم، دیگر نمی دانم چه شد



تابستان 74 عرس بیدل مزارشریف