دکتر سعید بهاءلو.....

 

(پست ثابت)

می گفت: " عاشق کوه و کوهنوردی است "

بیست و پنجم آبان ماه پنجاه و پنج متولد شد

می گفت: " عاشق کوه و کوهنوردی است

و طلوع و غروب خورشید را در کوهستان دوست تر می دارد "

 


✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

دوباره از نو

سلام داداش جانم

دوباره برگشتم همینجا، اومدم بازم حرف بزنم برات، بگم که هنوز چشم انتظارتم ، هنوز صدای خنده هات تو گوشم

این مدت ازت دور بودم ببخش

نه اینکه حرفی نداشته باشما نه ، دست و دلم به نوشتن نمیرفت

ولی انگار محرم تر از اینجا جایی نیست یا شایدم کسی نیست که بیاد بپرسه حال دلت چطوره باران؟

چی میکشی داداشیت نیست؟ چرا حرف نمیزنی باران؟

روزها میگذره داداشی ولی نمیدونم خوب یا بد

فقط میدونم هنوزم وقتی کسی اسمت رو میاره منو مامانی میشیم بغض...

دیگه اینجام داداش خوبم، اینجام که بازم باهم حرف بزنیم و من عین اون روزا واست گزارش کار بفرستم

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

9 سال گذشت

طرفای ساعت 7 عصر بود که چشم انتظاریم شروع شد،که من نگاه کردم و بقیه گریه میکردن

داداش سعید 9 سال گذشت و من میدونم که بر میگردی...

7 آبان 96

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

برمیگردم

باید برگردم همینجا،یه عالمه حرف نگفته دارم

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

احوالپرسی

خیلی وقته که اینجا نیومدم نه اینکه کسی رو فراموش کرده باشم یا درد و دلم با داداش تموم شده باشه 

مشغله های زندگی بهم اجازه نداد که بیام 

دلم واسه همتون تنگ شده حالم خوبه .راستش نمیدونم زندگی داره خوب میگذره یا بد اما هنوز دنبال داداش میگردم 

داداش آرش ممنون که هنوز حواستون به من هست 

نینا جان تو اینستا هستم واسم ایمیلی یا شماره بذار.من هیچ وقت توی مهربون رو فراموش نمیکنم 

بیتا جونم هنوز یادم به خنده هات میفته و شیطنت هات دلم واست ضعف میره 

مسافر مهربون همه چی خوبه  

و همه ی شماهایی که توی این سالها کنار باران بودید دوستتون دارم.

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

7 آبان 1395

نمیدونم کی بود بهم گفت خواب دیدم داداشت بعد 10 سال برمیگرده ولی داداش دیگه بسه،8 سال هم خیلی زیاده،داداش سعید چشم به راهی سخته

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

امشب

 

دختر مهربون شش هفتم یا خواهر کوچولوی هنرمند من میگه آدم باید یه جایی دیگه زورش به خودش برسه و کمرشو صاف کنه و  بره دنبال آرزوهاش .... 

کاش میتونستم ...کاش میتونستم دل بکنم و برم...کاش میتونستم چشمامو ببندم و بگم دیگه میخوام واسه خودم زندگی کنم 

نه نمیشه سعی کردم نشد...چقدر دلم غصه داره داداش سعید 

از یه جایی به بعد دیگه جونی هم نداری که حرف بزنی تا آرووم شی  

بد نیستم داداش سعید خوبم ،خوشحالم که دوباره عمه شدم و داداش دومی این روزا خیلی  خوشحاله 

چند وقت پیش به مریم جون گفتم : داداش سعید منو دوست داشت مگه نه؟ 

اونم گفت : بی نهایت 

داداش سعید ببخش که اذیتت کردم ،ببخش که هنوزم با گریه هام دارم اذیتت میکنم ، داداش سعید ببخش

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

2 تا فرشته هدیه خدا...

یک سال و یک ماه از عمو شدنت گذشت عمو سعید 

اینبار فرشته های داداش دومی اومدن روی زمین اما دروغ چرا این 2 تا هدیه ی خدا هم نتونست اشک و از چشمامون پاک  کنن 

94/11/11 آراد و بهراد به جمع ما اضافه شدن تا تو عمو سعید 3 نفر باشی 

راستی ماهان کامل تورو میشناسه هر جای خونه که باشی و بگی عمو سعید کو؟ میره جلوی عکست می ایسته و میگه اینه 

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

سفر تکیه گاه

 

داداش سعید سلام 

چند روز بغض گلوم رو گرفته و به خاطر مامان آرومم 

نازنین مریم این روزا عزاداره،امروز مریم تو پدرش رو برای همیشه سپرد به خدا 

امروز نازنین مریم تو چندین برابر آبان 87 داره صدات میزنه، امروز مریم تو  تنها مونده 

امروز من و مامانی بغض کردیم واسه تنهاییش ، واسه مریمی که الان تو رو نداره تا آروومش کنی 

داداش سعید دلتنگیم هممون.....

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

7 آبان 94

هفت سال... 

به زبون خیلی ساده است هفت سال... 

ولی هیچکی نفهمید این خواهر چی کشید تو این هفت سال 

چقدر هق هق کرد و داد زد خدا داداشمو برگردون 

خدایا!!!!! 

اگه قرار بود امتحانمون بکنی این 7 سال بسه باور کن بسه دیگه جونی ندارم 

نذار این هق هق همیشگی بشه،نذار بغض تا ابد تو صدام بمونه...

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

عمو شدنت مبارک...

سلام عمو سعید 

آره عزیز دلم عمو شدی دیروز 1/1/2015 میلادی ، 11/10/1393 شمسی و 10/3/1436 قمری 

یه پسر دوست داشتنی به خانواده اضافه شد تا من هنوزم که هنوز تنها دختر خونه باشم 

ماهان کوچولو  اومد تا یکم حواس مامان اینا پرت بشه ولی مامان اینا میگن کپی کوچیکیای توئه ... 

میدونم میای و خودت از نزدیک میبینیش اما اینم عکس عشق عمه... 

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

به کمکتون احتیاج دارم

سلام دوستای مهربون 

دلم براتون خیلی تنگ شده....نبودنم رو نذارید پای بی معرفت بودنم 

دارم دنبال داداش میگردم و به کمکتون احتیاج دارم 

من باید شهرها و روستاهای اطراف قله تیلیچوپیک رو پیدا کنم و به زبان نپالی بنویسم 

تا الان حدود 150 تا پیدا کردم و 100 تایی رو با استفاده از ترجمه گوگل و ویکی پدیا به زبان نپالی نوشتم  

اما نمیدونم درستن یا نه و اینکه باید بقیه رو هم بنویسم... 

اگه آشنا دارین یا کسی که فکر میکنید میتونه بهم کمک کنه ممنونتون میشم... 

شما همیشه کنارم بودین اینبار هم منو تنها نذارید لطفا.

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

برادر 38 ساله ی من تولدت مبارک

 

آبان سال 88 بود که با ساز دهنی تولدت رو جشن گرفتیم اما حالا من تنهام با یه دل داغون و حالی آشفته 

که با عکسای تو واست آهنگ میخونم و تولد میگیرم  

دوستت دارم تولدت مبارک.

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

7 آبان 93

 

من

اینجا

خیره به جاده مانده ام  ،

و تو از دور پیدایی...

دلم میخواهد راه را و تو را یکباره سر بکشم تا تمام شود این دو راهی ها ،

انگار کوه ها هم سرما خورده اند و نمی توانند صدایت را بازگردانند ،

و پشت سرت انبوهی میشود از اجساد خاطرات گذشته...

با این حال

همچنان مانده ام میان این همه ناتمامی

کدام راه را بروم

تا تو را در خود تمام کنم...

 

داداش سعید ۶ سال واسه دل این دختر کوچولو خیلی زیاده...دیگه برگرد

۷ آبان ۸۷

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

12 مهر 1393

تصمیم داشتم دیگه ننویسم به خاطر اینکه اینجا پر شده از آدمای نامحرم که آرزوشون دیدن ناراحتیه منه

اما یه روزایی هست که چشمام ناخودآگاه تقویم رو واسم زنده میکنن مثل امروز که هر کی منو میبینه میگه :باران خیلی خوابیدیا ببین چشمات پف کردن و من نمیتونم بگم چشمام فهمیدن که باز امروز ۱۲ مهر و سعیدشون ۶ ساله که پاشو از خونه گذاشته بیرون که یک ماه بعدش برگرده ولی رفت و موندگار شد...

داداش سعیدم  آلارم دادن چشمام و دیدن یهویی فیلم عروسیت یعنی خراب شدن تمام این روزهایی که سعی کردم آرووم باشم

یه حسی ته دلم میگه که وعده دیدار خیلی نزدیکه و من خوشحالم...

دوست دارم

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

ماه مبارک و اسباب کشی

نمیدونم حکمت این خواب چی بود اونم توی اولین سحر این ماه عزیز ، ولی خدایا قسمت میدم با من اینجوری نکن درد دوریش به حد کافی زجرآور هست.

روی یه تخت بودی عمو اینا گریه میکردن،صورتت و دستت سوخته بود،هر کی صدات میزد جواب نمیدادی و همه مطمئن که رفتی پیش خدا

اومدم بالای سرت دست کشیدم توی موهات و  با هق هق صدات زدم : داداش سعیدم؟ داداش خوبم ؟

چشمات و باز کردی عین همیشه خندیدی و صورتت رو نشونم دادی گفتی : ببین فقط همین جاش سوخته زود خوب میشه دیگه گریه نکنیااا

حرفات و باور کردم اما دیدن تو توی اون حال دیوانه کننده بود، رفتم یه جا که کسی نبود و از ته دل فریاد زدم و خدا خدا کردم و هق هق

 

صبح امروز با وحشت از خواب بیدار شدم و تا از اتاق بیام بیرون صلوات فرستادم تا آرووم شم اما نشدم

رفتم توی اتاق امید دیدم کارتن کتابها روی زمینن.

یادم رفت بهت بگم تا آخر این هفته میریم خونه ی جدید ولی داداش سعید الان فهمیدم بدون تو جابه جا شدن و اسباب کشی عذاب آورترین کار دنیاست چون من باید وسایلت رو جمع کنم و توی دلم اشک بریزم تا مامانی نفهمه

اون از خواب دیشب ،اینم از جمع کردن وسایل تو و گریه کردن های من...

خدایا نگاهم کن.......

 

+توی این ماه عزیز من و سعیدم رو فراموش  نکنید واقعا محتاجم

+از کسایی که دوسشون دارید یادگاری نگه ندارید یکم که ازتون دور میشن این یادگاری ها آدم رو دیوونه میکنه

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

این روزای ...

نه که این روزا بد باشه نه...ولی حوصله ی کاری رو ندارم به نظرم زندگیم آشفته س ،تکلیف ندارم هر روز یه خبر بد به گوشم میرسه هی میخوام خودم رو بی خیال نشون بدم اما نمیشه راستی داداش سعید لطفا وقتی میای به خواب من خوب بیا نه جوری که من تا صبح گریه کنم و اون روزم کلا بد باشه به جز خبر خودم یه خبر دیگه هم دارم که میدونم خیلی خوشحالت میکنه ولی صبر کن توی یه پست خیلی خیلی شاد میذارمش دوست دارم داداش سعید
♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

خبر...

داداش مهربونم سلام

بازم بی معرفتی کردم و دیر اومدم ولی باور کن دلیل موجه دارم

توی این مدتی که نبودم وسایل خونه رو جمع میکردم برای کوچ به خانه ی جدید

از یه طرف هم مامانی خورده بودن زمین و درگیر دکتر و بیمارستان بودم

و یه خبر خوب دیگه هم واست دارم که میخوام با عکس واست بذارم تا خیلی خوشحال شی

فعلا همه جا آروومه جز دل من و مامانی که اونم خدا یه کاریش میکنه

 

+ پادیر مهربون دلم برات تنگ شده خیلی زیاد

+ آفتابگردان مهربون ببخش بی معرفتیام رو

+ خانم یک هشتم تو به من قول دادیا یادت نره

+ داداش آرش خوبم کم کم آماده باشین که میام سراغ لباسم(قرص قلب که دارین؟)

+ و اما مسافر مهربون ببخش که جواب ندادم و نیستم و بی مهرفتم ببخشید

 

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

حس خوب من...

امروز بیا با هم از دوستات و همکلاسی ها حرف بزنیم

از حسهای خوب و بدی که با دیدنشون  بهم دست میده

اینکه به من بگن خودتو حالت خنده هات خیلی شبیه سعید ِ از اون حسهای قشنگه.

اما اینکه همکلاسیت توی مطبش بغلت کنه و اشک توی چشماش جمع بشه حس بد.

میدونی که باعث این حس بد تویی آقا داداش ، چون تو باعث شدی اون همکلاسی مهربونت با دیدن من نبودنت یادش بیاد.

دیدن دوستای تو  رو، نگاهشون به من ،لبخنداشون ،حتی خاطره هایی که از تو واسم میگن رو دوست دارم

و اینکه جز من کسایی هستن که تو رو توی خوابهاشون زنده میبینن  یه حس خوبه.

اما داداش تو رو با رفتنت همه ی زحمتای منو انداختی گردن دوستات

هر بار که میرم پیششون شرمنده میشم

ولی داداش خوشحالم که دوستای به این خوبی داری و من بیشترشون رو میشناسم

امیدوارم جبران همه ی خوبیهاشون رو اگه من نتونستم بکنم تو با اومدنت جبران کنی.

 

 

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

ببخش دیر اومدم

سلام همه کس خواهر

سلام فدای خنده هات شم

ببخش خیلی وقته برات ننوشتم اما تو خواب همش دارم باهات سر و کله میزنم

ما همه خوبیم ،بابا دارن بازنشسته میشن و من هم فارغ التحصیل...

داداش دومی یه کلینیکه دیگه به کلینیکی که تو تاسیس کردی اضافه کرده

همه چی آروومه به جز این دل من...

که البته میدونم که دیگه روزای آخر نبودنته و تو برمیگردی پیشم

دوست دارم داداش سعید.

 

 

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

تولدت مبارک

 

سلام داداشی.خوبی؟

تولدت مبارک داداش دوست داشتنی من

تولدت مبارک رفیق لحظه های تلخ من

امروز تو شدی ۳۷ ساله و من باز هم نامه مینویسم و میگم خدایا کاری کن خودش این نامه ها رو بخونه

بازم دلم میشکنه با اشکای مامان

اما امروز تولد باید بخندم و امروز هم به عشق تو به دوستام شیرینی دانمارکی میدم که تو دوست داشتی و داری

داداش سعید یادت منو سرپا نگه داشته  برگرد

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

پنج سال گذشت...

۷ آبان ۹۲

کجای این کوه دنبالت بگردم؟؟؟

(نازنین مریم توی کوه تلی چوپیک به دنبال داداش )

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

باید خوب باشم؟؟؟

خیلی نمونده به بالا رفتن و نیومدن.................

 

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

کجا جا موندی؟

امروز بود ۱۰ مهر ۸۴ که تو و نازنین مریم عهد بستین برای یه عمر با هم بودن و تو

وسطای راه جا موندی....

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

کوه و دریا...

امروز یکی از آشناها رو به خاک سپردیم که دیروز توی روستای خودمون تو رودخونه غرق شد

امروز توی بهشت معصومه من و مامانم و بابام از کوه گله کردیم و گریه ، اونا هم از آب و رودخونه گفتن و گریه

خدایا کاش به دل ۲ تا دختر کوچیکش نگاه کرده بودی .

روز بدی بود داداش واسه ما...روزی که من و مامان و بابا خیلی گریه کردیم خیلی

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

اهنگ انتظار و پناهنده سیاسی

از کدومش واست بگم که دلم داره میترکه از پناهنده سیاسی شدن تو یا از گم شدن ۳ تا کوهنورد و تکرار روزای تلخ انتظار ؟؟؟

تو بیهوش شدی و نتونستی از کسی کمک بگیری اما این ۳ تا کوهنورد چی؟اینا که بارها زنگ زدن و  کمک خواستن

حتی حاضر نیستم یک لحظه حال خانواده هاشون رو تصور کنم دارم دیوونه میشم

خدایا التماست میکنم نذار ۳ تا خانواده عین ما چشم به در بدوزن

زن داداش میگه دیگه اون باران شیطون نیستی میگه آرووم و کم حرف شدی ، همش توی خودتی دلت نمیخواد توی جمع باشی

آخه وقتی داری توی روزای بد انتظار و بی خبری زندگی میکنی آدمای اطرافت میبینن انگار یکم از دردت کم شده شروع میکنن داغ دلت رو تازه کردن

این روزها توی  اطرافیان و آشناهای من حرف اینه که سعید پناهنده سیاسی شده و اینکه نازنین مریم همش میره خارج از کشور و بر میگرده میره به شوهرش سر میزنه

خسته شدم دیگه جون ندارم بشینم واسشون توضیح بدم  که قبول سعید پناهنده شده چرا نازنین مریم نمیره پیشش بمونه؟چرا مامان من هر روز داره داغون تر میشه؟چرا من دلم برای صدای داداشم لک زده؟

ازتون متنفرم که جای مرهم شدن فقط بلدین زخم بزنین

از شمایی هم که فقط به فکر اسم و رسم و افتخارین واسه خودتون نه به فکر بچه های مردم  توی اون کوههای لعنتی متنفرم

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

خوب میشم...

خیلی وقته با هم حرف نزدیم نه اینکه حرفی نداشتم نه...دیگه تحمل ناراحتی تو رو نداشتم اما امروز دیگه نمیتونم

اون روزای اول که باید کسی می بود تا منم گریه کنم و اینهمه حرف و بغض تو دلم نمونه هیچکی نبود هیچکی

حتی یک نفر ،بعد ۲ سال هم که دوستای خوب پیدا کردم و عادت کردم به حرف زدن باهاشون و خالی کردن اون بغض

فهمیدم اونا هم یه روزی باید برن مثل الان که بازم کسی پیشم نیست تنهای تنها

که دستمو بذارم جلوی دهنم تا صدای هق هقم بیرون از اتاق نره

وقتی رفتی تهران و من افسردگی گرفتم یادم دادی به آدما وابستگی نداشته باشم اما نتونستم یاد بگیرم و بازم

با رفتن هر کدوم از دوستام چشمام پر اشک شد

و الان اینجام تنها با عکس تو ، یه عالمه فیلم از تو  و اشک

شاید باید میرفتن و من اضافی بودم توی زندگیاشون ....

خوب میشم داداشی .

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

برگشتن از سفر

از سفر واسم یه گلدون موند با گلای قرمز که گذاشتم روی میزم و

با عشق بهش چشم میدوزم تا بازم گلاش باز بشه

و مدارک و عکس و گواهینامه و کارت بانک و سیم کارت و چیزای دیگه ای که مربوط به تو میشه

و نازنین مریم دور از چشم مامان اینا بهم داد .

بازم نتونستم دوستام رو ببینم و شاید هیچ وقت نتونم

اما بدون اغراق میگم که توی همه ی لحظه هام دعاتون کردم و همیشه دوستتون دارم.

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

میام تهران

داداش سعید باید باهم حرف بزنیم اما دیگه اینجوری نمیشه

من ۵ شنبه و جمعه میام تهران

میام و میرم  پل رومی و روبروی خونه ای که تو از توش رفتی و حالا خراب شده میشینمو باهات حرف میزنم

باید همه چی رو با هم حل کنیم

منتظر باش

 

+++خیلی دلم میخواد دوستایی که تو تهران دارم رو ببینم اما احتمال میدم مثل سری قبل دوستای مهربونم سرشون شلوغ باشه ولی خانم یک هفتم ِ من ، داداش مهربون ،پادیر و آفتابگردان دوست داشتنی، بانوی مهر من ، مسافر کلبه ی من و استاد بیگی  و نینای من دوست دارم ببینمتون.

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

فقط به عشق خانمی

این روزا که دلیل واسه خندیدن کم شده دکتری پیدا شده که هم خنده میاره به لبتون هم سوالاتون رو جواب میده

دکتر خانمی خانمیان دارای دکترای شوعر زاری

بدون معطلی برین و بهش سر بزنید و با خنده برگردین.

اینم    آدرس مطب

♥ نوشته شده در ساعت توسط باران:

Design By : Bia2skin.ir