5 میلیون هوادار تورک قشقایی تراختور

TIRAXTURUNQ 5 MILYON QAŞQAILI YARDIMÇILARI

5 میلیون هوادار تورک قشقایی تراختور

TIRAXTURUNQ 5 MILYON QAŞQAILI YARDIMÇILARI

ماه مهر،ماه جدایی


روزهای آخر تابستان که می شد کم کم ایل هوای قشلاق می کرد از ییلاق به سوی گرمسیر روانه می شد روزتا شب با پای  پیاده راه می رفتیم  و نزدیکهای غروب که می شد اتراق می کردیم وشب تا سحر برای نگهداری اموالمان کشیک می دادیم تا نکنه دزدان از همه چیز بی خبر دستبردی به تنها داشته مان  بزند.  مسیر حرکت ایل در حدود 15 روز به طول می انجامید در بیشتر اوقات چند روزی از ماه مهر سپری می شد تابه مقصد برسیم .

هر چه به مقصد نزدیکتر می شدیم غمگینی در چشمهایم نمایان تر می گشت و جدایی را با تمام وجودم حس می کردم آنگاه من سراسیمه به فکر رفتن می افتادم مادرم از ته مرفج لباسهای چروک شده که مانند آکاردون بود در می آورد. 

وقتی می پوشیدم چند سانتی کوچکتر بود (لباس سال گذشته بود ) با چشمی اشک آلود ،دلی غمگین وکوله باری از بغض، بقچه کوچکی که نقش کیف دستی را ایفا می کرد و اندورنش مقداری کشک وخوراکی بود  برمی داشتم وبه سوی غربت  به راه می افتادم هر گامی که بر می داشتم جدایی ام ببیشتر بیشتر می شد

جدایی از  پدر ومادر

از ایل.

از فرهنگم.

از زحمتهای بی منت برادرم .

همه خواسته های کودکی ام را  به فراموشی می سپردم .

شعر های کودکی ام را در  کوهها ودشتها رها می کردم .

 تمام  دارایی ام در بقچه ای خلاصه می شد ،  روانه شهری می شدم که هویتم را به یغما می برد وزندگی پر اضطراب را برایم به ارمغان داشت وآزادیم قربانی آرمانهای نیاکانم می گشت .

ترانه های ایلیاتی به بایگانی خاطراتم می پیوست.

ماه مهر نبود

 ماه فراق از خاطره های تلخ وشیرین بود

 ماه دور ماندم از اصل خویش

ماه تحقق بخشیدن به خواسته های پدر ومادر دلسوزم بود.

ماه گریه کودک ایلیاتی که هر ساله در برهی از زمان از کمند بازیهای کودکی اش رها می شد  تا دانش را دور از سایه بزرگانش بیا موزد وبر تجربه هایش بیافزاید هنگام رفتن مادرم بغلم می کرد ومی گفت پسرم برو درس بخوان تا مثل ما نشوی برای خودت کسی باشی .

دستهایم را دور گردنش گره می زدم هق هق کنان فعل نمی روم را صرف می کردم.

.اشک در چشمهایم حلقه می زد وچون برق می درخشید .

گرمای  وجودش تا قدری  آرامم می کرد ولی نه به آرامی همیشگی. نمی دانست در دل کوچکم چه طوفان بزرگی برپاست .

اشکهایم را با چار قدش پاک می کرد وبه سوی آینده ای که هیچ شناختی از آن نداشتم هدایت می شدم به هر ترتیبی بود مغلوب شیوایی سخن و مهر مادرانه اش می شدم.

  راه رفتن راه  پیش می گرفتم هنوز نرفته بودم فکر آمدن را در سر می پروراندم به امید آن روزی بودم که بهار از راه برسد زودتر برگردم .

آنگاه که دل از همه چیز می کندم بر این باور بودم که باید در انجام وظیفه ام کوشا باشم تا مایه افتخار خانواده گردم. همیشه آموزگارم در اولین روزسال  مدرسه می خواستن که بدانند در تعطیلات تابستان کجا بودیم وچکارکردیم .

هر کدام از دوستانم خاطره ای از مسافرتشان به نقاط مختلف کشور می گفتند .نوبت من می شد  بچه ها و حتی آموزگارم هم می دانست من کجا بودم .

زحمت من کمتر می شد اما کمی دلگیر.... بیشتر سالها شاگرد ممتاز بودم مادر  همکلاسی هایم از من می خواستند که هوای فرزندشان را داشته باشم .همیشه از مادرشان سرکوفت می خوردند که چرا همانند من درس نمی خوانند.  ودر دوران دوازده ساله تحصیلم هیچ وقت والدینم رادر انجمن اولیا ندیدم .

برایم آرزویی بود که هرگز تحقق نیافت هرچندهیچ مشکل اخلاقی ودرسی نداشتم که آنها را به زحمت بیاندازم

مردودی برایم بیگانه بوداز این جهت بسی خوشحال بودم .

اینک با گذشت سالها از این روزگار بیادماندنی  خدا را سپاس می گویم که توانستم با تمام دوری وسختی که بر من گذشت لبخند رضایت را بر لبان پدر ومادرم جاری سازم .

از این بابت خرسندم. 

مرفج: به رختخواب پیچ گفته می شود.     

http://piran89.blogfa.com/post-13.aspx

قایناق:

تورک قشقایی

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد